از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)
از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)

1401/09/10

سلام چطورین خوشکلا


امروز مرخص شدم از بیمارستان و اسایشگاه روانی

روز 5 ام یا 6ام بود از قبل عرق گرفته بودم یه سر هم رفتم شیراز قرص گرفتم طناب دار هم از قبل داشتم پشت ماشین ساعت 10 و نیم یازده بود رفتم ده کیلومتری شهرمون یه درخت زیر نظر داشتم با ماشین رفتم زیرش ایستادم رفتم بالا درخت طناب گره زدم نشستم یه حدودا 80 تایی قرص هم باز کردم با دوتا لیوان عرق خوردم نشسته بودم ک بگیره منو و بیهوش کنه که دیدم یه ماشین اومد و اونی ک نباید میبود بود ، پلیس رسید سرم نور انداخت بالا درخت چون بالا درخت بودم گفت چیکار میکنی گفتم خودکشی ، منو اوردن پایین رفتیم پاسگاه زنگ هم زدن بابامم اومد اورژانس هم اومد تا همینجاش یادمه که سوار شدم بهوش اومدم دیدم ای سی یو بیمارستان شهرمونم همشم خواب بودم دو سه روز تا مرخص شدم

خوشحال خوشحال ک مرخصم میرم خونه ، یهو گفت ما نمیتونیم مرخص کنیم مستقیم باید بری بیمارستان اعصاب روان ک یکمی در موردش سرچ کنین میفهمین عین زندانه همه لباسا یه دست تو هر اتاق شش تا تخت بدون گوشی بدون سر گرمی با ادمایی ک اصلا نمیشناسی و مخصوصا اینکه اکثرشون معتادن و برا ترک اعتیاد اومدن و اینکه روزای زوج شوک مغزی میدن(طرفو بیهوش میکنن بهش شوک مغزی میدن با برق بعد یه مدت هم بهوش میای )که این پروسه رو من فروردین امسال پشت سر گذاشته بودم و دو هفته اونجا بودم و داغون شدم و بدترین تجربه زندگیم بود و وقتی باز اونجا بودم اضطراب استرس رعب و وحشت نذاشت بخوابم تا ساعت چهار صبح اخر هم قرص خواب گرفتم از مسئول ایستگاه اعصاب روان تا تونستم دو سه ساعت بخوابم

از ساعت هفت تا نه صبح تو حیاط قدم میزدم تابابام بیاد، بابام اومد یه ربع ساعت بعد هم دکتری ک مسئول رسیدگی ب من بود اومدک خیلی هم دکتر خوبیه دوست دارم زیر نظرش باشم ولی خب مطب نداره

حدودا سه ساعت طول کشید تا مریضای کل سایت اعصاب روان رو ویزیت کردو با منم حرف زد مشکلاتمو پرسید ک نصفشو دروغ گفتم تا ازونجا خلاص شم

اخرشم پروندمو امضا کرد رفت و ما هم رفتیم حسابداری و اومدیم خونه

تجربه ی تلخی بود و تعجبم واسه اینه چرا ساعت 11 شب پلیس بریزه سرعرق خورده اونم

کاش این اتفاق نمی افتاد و نمیومدن و تموم میشد همه چی

بار ششم بود ک با شکست مواجه شد باز هم

نمیدونم دیگه تکرارش کنم یا نه

یه مشاور هم بهم معرفی کرن شیراز شاید هم برم  پیش اون میگن کارش درسته

مواظب خوبیاتون باشین اینا رم نوشتم تا خاطرات تلخی ک بزودی از ذهنم پاک میشه یه جا ثبت بمونه با جزئیات

شرمندتونم

خوش باشید



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد