از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)
از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)

1401/09/14

سلام وقت بخیر

اول از همه بگم ایدوارم 14 / 15 / 16 اون اتفاق خوبه بیافته و آزادی رو جشن بگیریم  #مهسا_امینی


چطوریایین

مرسی منم بد نیستم ، این چند روز ک بخاطر اتفاقی ک افتاد منو خونه نشین کردن ولی امروز عصر یه ساعتی رفتم خونه خالم

هی زنگ میزنن پیغوم پسغوم میفرستن میان میگن تو روم ک این چ وضع زندگیه خب مگه وقتی باهاتون بودم تو زندگیتون بودم اصلا بهم اهمیت دادین ک الان توقع همه چیو دارین مگه اصن بودین مگه منو دور ننداختین از حضور فیزیکی بودن توی زندگیتون مگه ماه ها میشد حالی ازم میپرسیدین ک الان زنگ میزنی میگی داری زندگی خودتو نابود میکنی

مسببش تو بودی همین تویی ک منو ول میکردی میرفتی بیرون دور تفریحت مسببش تو بودی ک همه رو ترجیح دادی به پسرت  مسببش تو بودی ک همه برات مهمتر بودن و دوستات برات بهترین بودن و ثانیه ای به فکر و ذهن من فکر نمیکردی

نمیدونم قابل بخشش هستن یا نه ولی هرچی فک میکنم میبینم نمیتونم ببخشم ف نمیگم منم بی نقص بودم ولی خب من فرزندتون بودم والد نبودم ک شما باید حواستون ب ثمره زندگیتون میبود ن من من شاید الان مسئولیتی دارم ک اونم بخاطر بدی ها و حس و حال روانی ک دارم قادر ب انجامش نیستم

برنامه زندگیم شده شب تا ساعت هفت و هشت صبح بیدار پای فیلم بعدشم دو سه تا قرص خواب میخورم میخوابم تا سه ظهر بعدشم میگذرونم تا شب و همین روال ادامه داره

من اگه بچم اینطوری میشد حتما یه کار میکردم (کار میکردم) ن حرف بزنم هی برم بیام منت سرش بززارم بگم فلان کار برات کردم ، کردی ک کردی میخواستی بچه دار نشی همچین تاج پادشاهی هم رو سرم نذاشتین ک صبح تا شب طلبشو ازم میخواین

بهم ریخته ام ولی شاید شاید شاید تهش خوب در بیاد خدا رو چه دیدی البته ک تهش بدرد من نمیخوره دیگه همین الانشم تموم احساس و شادی و خنده ام مرده ، دیگه اخرش بخواد درست هم شه مهم نیست زمانش نیست ینی ... شب خوش


نظرات 1 + ارسال نظر
. دوشنبه 14 آذر‌ماه سال 1401 ساعت 03:16 ق.ظ

صبح میشه این شب

به امید اون روز زنده ایم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد