از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)
از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)

1400/04/14

سلام

نمیدونم مشکل خوب بودن چیه که بعضیا بد بودنو انتخاب میکنن، چرا تا وقتی میشه به یه نفر القای اندیشه و فکر و نظر مثبت رو داد بجاش ما برعکسشیم و منفیاشو میزنم تو چشمش و بدیاشو عصا میکنیم فرو میکنیم تو حلقش

من قبول دارم برای شما پسر خوبی نبودم ومیدانم ک قبول داشتنش هم چیزی رو عوض نمیکنه و برای شما نون و اب و افتخار و سربلندی نمیشه ولی واقعا از بعضی قضاوتا مخم سوت میکشه نمیدونم چی بگم از جهتی هم من مثل اونا نیستم دائم قضاوت کنم یکیو (اگر بهم ظلم بشه قضاوت میکنم ) یا دنبال جدال و دعوا باشم باهاش آدم ارومی ام کلا سرم تو لاک خودمه

از سال 97تا 1400 یه داداش دیگه به جمع خانواده ما اضاف شده ک قدمش مبارک باشه ان شا الله وضعش مثل من اسف بار نباشه ولی بالاخره پدرم با زن پدرم تصمیم به داشتن یه بچه دیگه بجز اولی ک بود گرفتن خیلی اوقات کمکشون کردم باهاشون رفتاری واقعا سعی کردم خوب باشمحتی کمک خود بابامم کردم خیلی جاها . یه چیزی که ذهنمو همیشه درگیر میکنه اینه که چرا بعضیا توی خوشیاشون مثلا تفریحاشون مهمونیاشون بزم و خوشیاشون پولداریاشون یا هزارموقع دیگه یادی از من نمیکنن و نکردن مهمونی بوده حاضرن جایی باشن با یکی دیگه صد پله غریبه تر از من و براش هزار جور هزینه هم بکنن ک الهی همیشه به خوشی و شادی باشن من حقیقتا ناراحت نمیشم ولی نه خبری از من بگیرن نه بهم حتی تعارف کنن ک فلانی تو هم بیا ، ولی در مواقع مشکل اولین گزینه ی تماسشون منم با یکی مشکل داشته باشن منو صدا میکنن ، نیروی کار مفتی بخوان منو صدا میکنن ، دکتر بخوان برن منو صدا میکنن و هزار کار دیگه ک در اینجا نگنجد اما سوال اینجاست آیا اصلا داشتن چنین توقعی درسته ک توی مشکلات زنگ بزنی به طرف اخه قاعده اش اینه دوتاش با هم یا هیچکدوم اخه لامذهب اگه تو خوشیات نیستم حق نداری توی مشکلات و کارات بهم زنگ بزنی بگی فلانی میای فلان جا کمک سفر میری گردش میری تفریح میری منو صدا میزنی مگه ک الان میای میگی ؟؟؟

از اینچنین انسان هایی فراوان اطرافمه و ازشون بیزارم چون حس احمق بودن رو بهم منتقل میکنن

کارم شده شب تا شب عرق خوردن که فقط این ذهن و تن خسته بخوابه مثل الان ساعت سه شب بیدار نباشم و نوشتن و فکرای مزخرف و احساس بد داشتن ازین ادما

امشب داداشامو بردم بیرون با خواهرم برگشتم خونه میگه چرا نون نخریدی اخه من همش دنبال بچه ها بودم اتفاقی نیافته همش چشمم به ماشینت بود ک از جون من برات مهم تره همش دنبال شامشون بودم ک بعد از سالی ماهی بهشون خوش بگذره چرا اندکی درک توی وجود تو نیست و میای چنین چیزی رو میگی ک منو بهم بریزی

تو ک توی زندگیم اصلا نبودی 28 سالم شد و نبودی نهایت پدری گزی ات این بود ک بخوای چندر غاز با منت بزاری ته جیبم و هر روز و هر وقت و همه جا پزشو به همه بدی که من کمک حال پسرمم و بکوبی توی سرم کمکت رو

وضع از طرف مادر هم چندان تعریفی ندارد بعد از ازدواجش و رفتن به شمال از میزان اهمیت ما کاسته شد برای مایی ک بزرگ شدنمون پیشش اتفاق افتاد نبودنش هرچند ک بودنش هم سودی برای ما نداشت سخت بوداما حالا بی اهمیت تر از انچه بودیم شدیم

غرض از گفتن چنین چیزهایی اگاهی دادن به شاید یک نفر و تفکر بیشتر اون فرد برای تصمیم به ازدواج و بچه داشتنه ف که بیشتر فکر کنن عواقب یه طلاق عواقب یه دل و عقل چیا میتونه باشه ، جلوگیری از ورود یکی مثل من شاید

یه چیز دیگه هم ک مهمه اینه که ای پدر یا مادری که فکر میکنی که چرا بچه ی من یه فرزند موفق و مفید برای جامعه نشده ، عمده دلیلش میتونه خودت باشی خود پدر مادر ، گیاهی که بهش خوب نور نرسه اب نرسه توجه و حتی محبت نرسه نمیشه توقعی ازش داشت که میوه بده شاداب باشه و باعث شادی . برعکس گیاهی هم هست که توجه نور و مواد غذایی درست دریافت میکنه استرس نمیگیره و میشه یه گیاه خوب

توی زندگی ما در تمام ادوار استرس به همراه کوچک شدن دائمی که مثلا تو نمیتونی تو از پسش بر نمیای ( البته با الفاظ بسیار بی ادبانه تر ) با یکی چون من برخورد شده که باعث شده نه تنها عزت نفس از بین رفته بلکه عنصر استرس تیری بوده که همیشه باعث زایل شدن خیلی از چیزا شده مثل درس یا امتحان یا ورزش یا حتی کار.

خیلی مهمه پدر یا مادر توی زندگی با مطالعه وارد بشن بفهمن بچه چه نیازی داره نیاز به محبت و توجه نیاز به شنیدن دوستت دارم نیاز به لبخند پدر مادرش و البته باید بدونن اگر توانایی بزرگ کردن یه بچه رو ندارن نیارن

واقعا دلم از خیلیا پره توی زندگیم و همیشه به این فکر میکنم که روزی تقاص من از اینها گرفته میشه یا نمیشه؟ ایا من سزاوار چنین چیزی ک الان هست بودم یا نبودم ؟ درسته خیلیا وضعیت خیلی بدتری از من داشتن و موفق شدن ولی من بی دست و پا تر از اون بودم ک بخوام خودمو بکشم بیرون و همواره زیر رفتم و غرق شدم و بی تفاوت تر زندگی کردم و روزامو شب کردم و شبامو صبح

درسته من ادم رستگاری نیستم و رستگار هم نشدم ( که البته علتش وجود پدر مادری بود که خودشون هم به رستگاری نرسیدن ) ولی همواره فکر میکنم تو زندگیم کسایی بودن که بهم حس انسان بودن دادن و حرف زدن باهاشون باعث لذت و خوشحالی بود ک از داشتنشون خوشحالم .

نمیدونم پسرای همه داداشای همه مثل منن یا من اشکال دارم

خیلیارو دیدم که نه پدر مادر براشون اهمیتی دارن نه خواهر و برادر و دوستان که البته خیلی خواستنی تر هم هستن بیشتر دورشون میچرخن همه ولی منی که سعی کردم درست رفتار کنم خوبشونو بخوام کمک حالشون باشم خواستشون مقدم بر خواسته ی من باشه این چنین دور افتاده از همه ام .

خیلی وقته به فکر خودکشی ام دو سال پیش هم (سال 98) توی مهر یا ابان بود خودکشی کردم و ناموفق بود بازم دو روز کما بودم و به هوش اومدم و بعدش فقط خشم و بدی بود ک سمتم اومد نه محبت و درمان و کمک

دو سال قبلشم شیراز با وجود اینکه در قفل کردم و حدود 200 تا قرص خوردم بازم نشد ، چه شب هایی ک تو زمستون جریم اتاق رو میگرفتم با بخاری روشن بدون دودکش میخوابیدم و باز هم نشد  حتی یه جا خوندم با خوردن 5 تا هایپ که یه نمونه نوشابه انرژی زا هست ادم میمیره و خریدم ششتاشو و خوردم 5 تاشو و هیچی نشد :)) و قرص خوردن های بسیار و افکاری که هیچوقت تسلیم جو بد زندگی نشدن و هیمشه میل به پرواز و نبودن داشتن

الان هم طناب اماده کردم منتظرم خونه خالی بشه تا خودمو یه جا حلق اویز کنم ، یه بار هم همینطوری انداختم گردنم یه یک دقیقه هم خودمو بهش اویز کردم و ترسش ریخت نباید کار سختی باشه علتش هم هزارتا چیز میتونه باشه یکیش اینه ک انتقام بگیرم از کسایی ک همواره بهم بدی کردن و نخواستن با وجود اینکه میتونستن کمکم کنن ولی نخواستن ، علت دیگه اش اینه که نمیخواستم اینی ک هستم باشم همیشه دوست داشتم یه ادم خیلی بهتر و موفق تر باشم که شهوتش و غرورش و درکش و مغزش خیلی بهتر عمل کنه تا چیزی ک الان هست ( خیلی چیزا هست ک شاید نتونم بگم دوست دارم بنویسم ولی میگم شاید یه درصد زنده موندی بعدا شرمنده میشی ک چرا اینا رو اینجا نوشتی پس صرف نظر میکنم اما خود کسایی ک دخیلن به چنین تصمیمی بشینن فکر کنن ببینن چرا چنین چیزی در ذهن منه )صد در صد یه قضیه من نیستم و خیلیا دخیلن اما تصمیم ذهنی من بر اساس تصمیمی هست ک دیگران میگیرن

الانم چیزی خوردم ک منو از حالت طبیعی خارج کنه شاید بتونم بخوابم حقیقتا اصلا اینده مهم نیست برام و فکر چند ماه یه چند سال یا شاید چند روزی هستم ک زنده ام نه بیشتر که البته بعیده به سال برسه شایدم همه چی عوض شه کلا منتفی بشه ولی بیخیال خسته وبی احساسم ...

شب خوش ساعت 03:47 بامداد 14 تیر1400


1400/03/20

سلام

وقت بخیر

داشتم به این فکر میکردم ک چقدر خوب بودن توی این زمونه بد شده ، تو معمولا به خودت میگی امروزم خوب باش امروزم حال درونیت بده ولی لبخند بزن ولی بدی ها رو پخش نکن ولی خوب بمون ولی خب گمون نمیکنم درک کتقابل چنین چیزی هنوز توی خانواده ی ما و شاید جامعه بوجود اومده باشه از یه جایی به بعد توقع دارن وظیفه میدونن ک خوب باشی و گرم  انگار بی تفاوت بودن و سرد بودن جرمه طلبکارت میشن و میگن چته جوابمون نمیدی  چته زورت میاد حرف بزنی

یه روزایی هست ک ادم حالش خوش نیست و درک این مسئله سادس چیز سختی نیست ک یه روزایی باید بیخیال هم بشیم و معمولا طبق قاعده و قانون این احوال بد با چند نفر خاص توی زندگی خوب میشه مثل یه مادر مهربون یا یه عشق خوب یا یه دوست خیلی صمیمی با درک بالا ک فکر میکنم هیچکدوم الان در دسترس نیستن

خودم به شخصه نظر دیگران برام مهمه سعی میکنم به طرفم بها بدم و خودخواه نباشم ولی هنوز کسیو ندیدم ک مثل خودم باشه و یه درصدی خودخواهی نداشته باشه

خلاصه هنوزم کما فی السابق خسته و دلزده و پوکیده ام :))

شکرخدا

این از اون موضوعاست که احساسی میشم و
وقتی میرم تووش حس میکنم انگار میمیرم
نمیدونم این اشکام چرا میریزن
مقصرِ اصلیو تهران میبینم
یه ماه و یه تنهایی یه صدا جیرجیرک و
همه تصویرایی که میکنن حسابی گیجم
با این چشام میدیدم که راهِ موفقیت
یعنی بچاقی بیشتر و
اینجا دقیقاً همون جایی بود که شادی میرفت
من به ذات اعتقاد ندارم و آموزش رو میشناسم
آموزش هم محصول قانونه و سیاست
تو به یه فساد نامرئی آلوده شدی راحت
بی خبر از اینکه دارن تابوتتو میسازن
کی نمیخواد از این حالت آژیته دراد
وقتی من و مغضم شدیم یه ماشین زمان
و کاغذم منو میبرَه مث قالیچه هوا
این که تاریکه الآن نمیخوام عادی شه برام
پس این غُصه رو میبینی که همیشه باهامه
اما کنارش هم یکی ام که انگیزه داره
تمیزه کارش و میخواد مث بهترین رقیب
توو رو قدیمش پاشه
آره، آره عوض شده یه چیزایی توو سَرم
یه خاطراتی که ابداً نمیادش رو ورق و
توو اوینِ مغزم شده ازدیادشون خطر
دیکته میکنن که چهشکلی باشه بودنم

1397/07/26

میبینی خدا ... میبینی چه روزای سختی میگذرونم 

مطمینم داری میگی ک تقصیر خودته تلاشی نمیکنی توقع بالا هم داری البته حق با تو هست درست میگی 

اما کاش ارزوی منو براورده میکردی می‌دونم برای خدای بزرگی چون تو براورده کردن چنین ارزوی کوچک و پیش پا افتاده ای هیچی نیست

خب خیلیا روزانه میمیرن بی دلیل کاش یکیشون هم من باشم مثلا تصور کن الان ساعت دو نصف شبه فک کن من بخابم صبح بیدار نشم ... قشنگ تر از این چیزی رو میشه تصور کرد ؟ جواب : خیر نمیشود 

گرچه وقتی به اینده ی مردنم نگاه میکنم و چیزهایی ک ممکنه بعد از مردن من اتفاق بیافته یا اینکه تصوری ک از جهان بعد از مردنم دارم ، کلی میترسونه منو ولی ...

خیلی باید باحال باشه 

مرگ اغازی برای پایان دردهایی هست ک میبینی اما توان اثرگذاری بهش رو نداری ،مرگ شروع پایان بدبختی ها و فلاکت ها و بدی ها و زشتی ها و تموم چیزهایی هست ک میتونه یه ادم رو ب کلی از انسان بودن خودش پشیمون کنه

مرگ شروعی برای تموم شدن چیزایی هست ک نمیخای...

خدای عزیزم با کمال احترام و خضوع و شرمندگی ازت میخام منو از روی زمینی ک سرشار از خوبی ها و نعمت ها و زیبایی هاست برداری ...بردار و ب جهنم بینداز  تا پاک شم و تمیز و پاکیزه در برابرت ب سجده بیافتم و ازت تقاضای بخششی دوباره کنم

لطفاً اگر یه موقع تناسخ یا دوباره زنده شدنی هم بود منو ازین نعمت خوب معاف کن و پرونده ی منو کلا بایگانی کن و از کل هستی و نیستی حذف کن...ببخشید اگر بعضی جاها از فعل دستوری استفاده میکنم من در حدی نیستم ک بخام از فعل دستوری استفاده کنم

خدای مهربانم خستگی من رو بپذیر و ببخش ک بنده ی خوبی برات نبودم خیلی متاسفم ک به این شکل بزرگ شدم ومسیر اشتباهی رو طی کردم .

دوستت دارم گرچه ادمی به سیاه رویی من حق دوست داشتن خدایی مثل تور نداره.

1397/07/15

کاش میشد بمیرم خیلی خوب میشد ... دعا کنین ب هدفم برسم

1397

سلام وقتتون خوش خوبین خوش میگذره مرسی منم میگذرانم با زندگانی
امدم ک سال نو رو تبریک بگم ب همه و به شمایی ک میخونین امیدوارم سالی سرشار از خوشی و موفقیت با تصمیم های درستی ک اتخاذ میکنین براتون باشه و به هدف هایی ک تعیین کردین برسین ان شا الله هرچی ک بهش فک کنی و بخوایش همون میشه

در پناه خدا باشین و ارزوی سالی خوش رو براتون دارم



Star

وقتی باران می گیرد، گویی انگار اشک های آسمان است که بر چهره این شهر می بارد. 

سوزِ دل آسمان خنکایی می شود بر چهره بر افروخته زمین و دیگر موجودات‌؛ پایان اشک های آسمان سرخی گونه هایش را به رخ می کشد آن زمان است که غروب شهر همه جارا غرق دلتنگی می کند، پارک های خالی، شهر خلوت و پر از سکوت و چهره نم  زده شهر  از بارش سیل آسای اشک های آسمان مرا دلتنگ تر می کند. نمی دانم چرا ولی حس عجیبی است، گویی فراخان به پا کرده این شهر برای قدم زدن های دو نفره یا قدم زدن های تک نفره و پرازفکر و دلتنگی. 


صدای شرشر ناودان ها، آوای پرندگان مهاجر، بوی نک باران و آن کاج های بلند و پر از آب و آن زاغ های سیاه جفت یا تنها که تک و توک روی شاخه ها نشسته اند، آن خاکستریِ آسمان_هوای لذت بخش این موقع مرا تشویق می کند به قدم زدن. 


پرده را میاندازم، فنجان قهوه ام را روی میز رها میکنم و با شتاب پالتویم را به تن میکنم و بوت هایی را که مدت ها در انتظار باران بودند را پایم میکنم و میرم به سمت نقطه ای که خودم هم نمیدانم کجاست،! 

گویی بارقه ای از نوز مرا به دنبال خود می کشد؛ پس خودم را به او میسپارم... 


همین که پایم را از خانه بیرون می گذارم، هوای لذت بخش اطرافم مرا به نفس عمیقی وادار می کند... 


به به انگار جانی دوباره به من دادند، خون زیر پوستم می دودو انرژی مرا برای این قدم زدن صد چندان میکند... 

قدم دوم_سوم_چهارم 

و... 

کناری از خیابان توجه مرا مردی نارنجی پوش جلب می کند، به او می نگرم که برگ های زرد و قهوه ای بی جان را جارو می کشد. 

خش خش*خش

کمی گوش میدهم...؛ به راستی که در آن سکوت صدای دلنشینی بود، پرازشوق شدم، دوست داشتم یک بار هم که شده این حس را تجربه کنم. 

به سمتش رفتم سلام و احوال پرسی کردم. 

کمی نگاهم پایین تر لیز خورد روی دستان پینه بسته اش،

غم گرفت دلم را... 

حواس پرت شده ام را جمع کردم و به او که منتظر مرا نگاه میکرد

گفتم:ببخشید اگه میشه میخوام یکم کمکتون کنم!؟ 


متعجب شد، نمی دانم چرا!!

مگر تعجب داشت؟! 

کمی این پا و آن پا کرد و بعد از مِنُ مِن کردن گفت باشه دخترم بفرما...! 

جارو را از او گرفتم و با لذت و شوق بسیار زیادی که داشتم، جارو می کردم. 

کم کم شعری به یادم آمد، نم نمک در ذهنم پررنگتر شد 

و زیر لب شروع کردم:! 

کاخ های زیادی بلند

زاغ های زیادی سیاه 

آسمان به اندازه، آبی

سنگچین ها، تماشا، تجرد

کوچه باغ فرارفته تا هیچ

ناودان مزین به گنجشگ

آفتاب صریح

خاک خشنود

چشم تا کار می کرد

هوش پاییز بود 

ای عجیب قشنگ

با نگاهی پر از لفظ مرطوب

مثل خوابی پر از لکنت سبز یک باغ

چشم های شبیه حیای مشبک 

پلک های مردد

مثل انگشت های پریشان خواب مسافر! 

زیر بیداری بید های لب رود

اُنس

مثل یک مشت خاکستر محرمانه

روی گرمای ادراک پاشیده میشد

فکر

آهسته بود

آرزو دور بود

مثل مرغی که روی درخت حکایت بخواند. 


از فکر در آمدم و دیدم که طول یک طرف خیابان را جارو کرده ام، خوشحال بودم و حس عجیبی داشتم اما در تهِ دلم دلتنگی عجیبی را احساس می کردم. 


یادم آمد:امروز 31شهریور است یعنی تابستان به پایان رسیده است، پس بگو این همه نقش بازی کردن زمین و آسمان برای چیست! 

دارند پاییز را بازی می کنند،می خواهند بگویند پاییز از راه آمد...


مرگ برگ های درختان بارز ترین ویژگی ولی زیبا ترین رُلِ این فیلم است

همان  که فرش زردی پهن می کند برای آن"" خسته دلِ عاشق""،، "" همان پادشاه فصل ها""،، که 

پاییز است. 

تا از راه برسد با آن همه دلتنگی های بی شمارش. 


.......... 


گویند صدای خش خش برگ ها، صدای پای پاییز است

کسی در را به روی این عاشقِ دل خسته باز کند....


 (پاییز، از ستاره)

1396/09/14

سلام


یکی از دوستان نتی مشکل داره با دلش خارج از هر بحثی دوست داشتم کمک کنم بهش چون ادم خوبی هست گرچه من در جایگاهی نیستم ک بخام کمک کنم یا یاری برسانم من خودم عند نیاز ب کمک و کمک گیرنده هستم ولی سعی کردم از زندگیم و شکست ها و چیز هایی ک اتفاق افتاده براش بگم شاید بتونه تکلیفشو با دلش مشخص کنه و بره جلو میدونم ک توقفی ک باعثش دل باشه ادم رو از همه چی میندازه دل میتونه مغز رو از کار بندازه و منطق رو نابود کنه دوس نداشتم بلایی ک سر من اومد سر اونم بیاد

ادم خوب و معصومی هست میدونم اگ بخاد میتونه کلی کوه و دریا و جنگل رو جابجا کنه چون تواناییشو داره من خودم دلم باعث کلی شکست شد باعث کلی غم شد باعث افسردگی شد و این ها همش به خاطر یه نفر بود ک خیلی وق پیش ها رفت و اصلا کسی به نام من براش مهم نبود و من حس کردم روزی متوجه این میشه ک چه ظلمی ب من کرده ولی برعکس شد دیدم ک تفکراتم زاییده ی ذهن منن و اون زندیگشو ساخت و تلاش کرد و بهتر از همه شد و من هستم ک باختم و درجا زدم و درس و دانشگاهمو خراب کردم وبه هیچی نرسیدم دیدم ک من دنیای خودمو تیره و تار کردم به امید اینی ک اون منو ببینه ولی اون دید و نگاهش یه جایی بود ک اثری از من نبود اونجا ... یه عالمه حس پوچی و غم سراغ ادم میاد این موقعا وقتی میبینی متولد 1993 باشی و یکی متولد 1998 باشه و کلی افتخار بدست اورده و تو هر سال بلا استثنا پسرفت میکنی
شاید بگی این مهم نیست و اصلا همه نمیتونن موفق باشن ولی من موفقیت خودمو دیده بودم میدونم ک میتونم موفق باشم میدونم ک میتونستم اگ خیلی چیزا پیش نمیومد

میدونم ک اینا همش بهونس و اگر شاید خیلی چیزا هم پیش نمیومد من همین شاید میشدم ولی شاید هم برعکس میشد شاید اصن از ازل قرار نبوده من موفق بشم ولی کلی زجر کشیدم کلی جاها باید چشمتو ببندی و عقب باشی و سکوت کنی تا عیش و نوش خیلیا بهم نخوره بایدبکشی کنار تا بقیه باشن مگ من چیم از بقیه کمتره چرا من نباید خوشی کنم توی سنی ک همه خوشن همه دارن حال و هولشونو میکنن و من باید از خودگذشتگی کنم چرا یکی حاضر نمیشه بخاطر من بکشه کنار مگ من بدم؟؟؟ مگ چ گناهی کردم ک باید اینهمه زجر بکشم چرا شبام باید با بدی سر بشه چرا اینقد بی ثباتی شخصیتی دارم چرا اینقد متزلل و سست هستم چرا خرابم چرا چرا چرا



متاسفم برا اینی ک شدم کاش میشد بهتر باشم کاش میشد وقتی تو اتوبوس نشستم و یه پیرمرد میاد صندلیمو بهش بدم کاش میشد وقتی کسی نیاز ب کمک داره برا حمل باراش بهش کمک کنم کاش میشد با زبونم کسیو نرنجونم کاش میشد به خیلیا خوبی کنم بهشون انرژی حرکت بدم کاش پسر خوبی بودم برا پدر و مادرم و خواهرم

کاش کسی بودم ک بشه روم حساب کنن ولی همه اینایی ک گفتم و خیلی چیزا دیگه ک نیشمه گفت رو نتونستم انجام بدم و سرشار از حس شکست هستم و دارم بیشتر فرو میرم توی تاریکی وجودم  خیلی بدی کردم و حس کردم ک خوب هستم باید برا همش جواب پس بدم خیلی جاها خودخواه بودم و حس کردم حق با منه و برا همش راضی هستم ک مجازات شم

الهی روزی بیاد ک من نباشم بخدا راضی هستم والله قسم حتی اگ مث الان ک ته دلم میلرزه از نوشتنش ولی سرم بیاد و روزی بیاد ک نباشم و شاید با نبودنم همه چی حل شه
من کسی هستم ک بجا حل مشکل دوس دارم فرار کنم من درس عبرتی هستم برا خیلیا
شبتون خوش 3:26 نیمه شب



1396/08/19

سلام


تو زندگیم معمولا وقتی غمگین میشم اینقدر زیاد و میشینم فکر میکنم اخرش ب این نتیجه میرسم ک من بدبختم ک من حقیرم ک من خیلی عقبم از همه چی و همه کس 

یه حساب درون بهم میگه نه تو خوبی ولی میدونم الکی میگه مطمینم همون حس منو خراب کرد و باعث شد من آدم بدی باشم 

دستامو میزارم رو صورتم چشمامو میبندم و آرزو میکنم کاش همه چی عوض شه کاش چشمام باز کنم ببینم یه آدمی شدم ک بوجود خودم افتخار میکنم ولی دستامو ک باز میکنم میبینم هنوز هیچی عوض نشده و همونم 

به دفعات و به وفور ب این فکر کردم و به نتیجه رسیدم ک بد ام ولی بازم راهی ندارم برای برون رفت ازش

البته ک مطمینا راه دارم ولی عزم و اراده ای در من نیست خشک شده همه اون انگیزه هایی ک باید باشه ک ب من برسه و به صورت عمل نمایان شه...

یه جورایی دوست دارم غرق شم دوس دارم اینقدر بخورم زمین اینقدر مفلوک و سر افکنده باشم ک آزاری ب کسی نتونم برسونم هرکی هم رد میشه چارتا لگد بزنه بهم تموم دق دلی و ناکامی هاشو سر من خالی کنه 

دوس دارم نباشم چه عقلی چه دلی هر دوش ب نبودنم حکم میکنه 

بودن نیازمند خوب بودن مهربان بودن در یک کلام انسان بودنه ک من فاقد شرایط لازمم 

خدا درسته ک به اراده ی خودت نبودن رو حرام کرده ولی فک میکنم من استثنا باشم 

حس کن من بمیرم برم پیش خدا میگه دینت رو ک از دست دادی زبان بدی هم با مردم داشتی ب خودت و مردم و هرکس ک تونستی،  بدی کردی. دمت گرم ک شهامتشو داشتی و برگشتی اونجا بدرد تو نمیخورد بعد بهم میگه یه جهنم خوشکل ساختم بیا برو داخلش تزکیه نفس پیدا کنی طاهر ک شدی بیا حرف بزنیم

بعد من میرم جهنم یه عمر اونجا میمونم یک میلیون سال و هنوز میسوزم و این خوبه مهم خداست دوس داشتم راضی باشه همیشه ولی عکسش اتفاق افتاده...


زندگی چیه؟ نمیدونم 

تو ذهن من شبیه یه راهروعه یه راهرو خیلی طولانی هر دری ک توی راهرو هست یه قسمت زندگی رو تشکیل میده  و اخرش میرسی ب خدا و قیامت و غیره


پیامبر و خدا گفتن دوتا دنیاتونو آباد کنید ولی نمیدونم چرا من همش فکرم ب اون دنیاس چون میدونم اعمالم خیلی سیاهه ک شاید با ارفاق فراوان بزور ده بشم ولی کاش همون روز اول مرده بودم ( کافر شدم ب خدا)  در این قسمت متن


دنبال قرص خواب گشتم یه چیزی ک یه روز بخابونتم ولی پیدا نکردم عجیب دوس دارم یه چن روز این دنیا نباشم حداقل این ک خواسته ی زیادی نیست

ولی زندان تن این اجازه رو ب ادم نمیده دوس داشتم الان سیگار بکشم یه نخ ک چیزی نمیشه فقط از غصه و فکر هایی ک مث خوره ب جونم افتاده رهایی میده

خیلی پستم فرومایه و ذلیل خیلی خیلی خیلی...  ادا آدم بزرگا در میارم ک این اصلا خوب نیست یه جا از آدم بزرگی میخان و بلد نیستم ک بزرگ منش باشم

گیجم 

خدا ب همه ی نیازمندان ب کمکش، کمک کنه ان شا الله 

Bye