زندگی دو چیز به من آموخت : آرزوی مرگ و مرگ آرزوها
به جای دسته گلی که فردا در قبرم نثار می کنی امروز با شاخه گلی کوچک یادم کن
به جای سیل اشکی که فردا بر قبرم می ریزی امروز با تبسمی شادم کن
جغد نزد خدا شکایت برد :
انسان ها آواز مرا دوست ندارند.
خدا به جغد گفت :
آوازهای تو بوی دل کندن می دهد
و آدم ها عاشق دل بستن اند؛
دل بستن به هر چیز کوچک و بزرگ؛
تو مرغ تماشا و اندیشه ای؛
و آن که می بیند و می اندیشد،
به هیچ چیز دل نمی بندد؛
دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست؛
اما تو بخوان، و همیشه بخوان؛
که آوازِ تو حقیقت است و طعمِ حقیقت تلخ ...
نتوان گفت که این قافله وا می ماند
خسته و خفته از این خیل جدا می ماند
این رَهی نیست که از خاطره اش یاد کنی
این سفر همره تاریخ به جا می ماند
دانه و دام در این راه فراوان امّا
مرغِ دل سیر زِ هر دام رها می ماند
می رسیم آخر و افسانه یِ واماندنِ ما
همچو داغی به دلِ حادثه ها می ماند
بی صداتر زِ سکوتیم ولی گاهِ خروش
نعره ی ماست که در گوشِ شما می ماند
آنانکه عابدند ؛ به وقت اذان خوشند
آنانکه زاهدند ؛ به یک تکه نان خوشند
از هر دو تا نگار یکی ناز می کند
عشاق روزگار یکی در میان خوشند
نانی که می پزند به همسایه میرسد
این خانواده با خوشی دیگران خوشند
این سفره دارها که شدم میهمانشان
بعد ازبیا، برو ست، ولی با بمان خوشند
ما می خوریم و اهل کرم شکر میکنند
با این حساب بیشتر از میهمان خوشند
جانی بگیر و در عوضش هیچ هم نده
عشاق با معامله های گران خوشند
با اخم خویش راه فرار مرا ببند
صیاد اگر علیست همه با کمان خوشند