از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)
از رنجی که می بریم... < سخن دل >

از رنجی که می بریم... < سخن دل >

تراوشات ذهن مریض من :)

به من گفتی که دل دریا کن ای دوست

به من گفتی که دل دریا کن ای دوست


همه دریا از آن ما کن ای دوست


دلم دریا شد و دادم به دستت


مکش دریا به خون پروا کن ای دوست

کنار چشمه ای بودیم در خواب


تو با جامی ربودی ماه از آب


چو نوشیدیم از آن جام گوارا

به من گفتی که دل دریا کن ای دوست

زندگی دو چیز به من آموخت : آرزوی مرگ و مرگ آرزوها

زندگی دو چیز به من آموخت : آرزوی مرگ و مرگ آرزوها

به جای دسته گلی که فردا در قبرم نثار می کنی امروز با شاخه گلی کوچک یادم کن


به جای سیل اشکی که فردا بر قبرم می ریزی امروز با تبسمی شادم کن


به جای متن های تسلیت که فردا برایم می نویسی امروز با پیام کوچکی شادم کن

خواستم زنده بمانم غم دوران نگذاشت خواستم غم مخورم

خواستم زنده بمانم غم دوران نگذاشت خواستم غم مخورم قصه هجران نگذاشت خواستم دست به هر کـار خلافی بزنـم آیه خـوف فمـن یعمــل قــرآن نگذاشــت خواستم صاحب زر گردم و سر نیزه زور مرگ چنگیز به یاد آمد و میدان نگذاشت خواستم بهر دو نان منت دونان بکشـــم پــاسخ مور به پیــغام سلیمـان نـگذاشــت خواستم از خم شادی دو سه جامی بزنم یاد آن خسته دل بی سر و سامان نگذاشت خواستم کاخ بسازم که کشد سر به فلک دیــــدن کوخ نشیــنان بیابـــان نگذاشـــت خواستم سفره شاهانه بچینم به طــــرب یـــاد آن گرسنه سر بــه گریبان نگذاشت خواســتم شعـــر بگویم که بخنند هــمه ناله بیــوه زن و اشــک یتیمان نــگذاشت نفس میخواست مرا منحرف از راه کند فطرتم بر سر عقل آمد و وجدان نگذاشت

دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست . . .


بر بلندای دل


جغد نزد خدا شکایت برد :


انسان ها آواز مرا دوست ندارند.


خدا به جغد گفت :


آوازهای تو بوی دل کندن می دهد


و آدم ها عاشق دل بستن اند؛

 

دل بستن به هر چیز کوچک و بزرگ؛

 

تو مرغ تماشا و اندیشه ای؛


و آن که می بیند و می اندیشد،

به هیچ چیز دل نمی بندد؛

 

دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست؛

 

اما تو بخوان، و همیشه بخوان؛

 

که آوازِ تو حقیقت است و طعمِ حقیقت تلخ ...

 

لختی بخند خنده ی گل زیباست . . .

بر بلندای دل

 

لبخند تو خلاصه خوبیهاست


لختی بخند خنده گل زیباست


پیشانیت تنفس یک صبح است


صبحی که انتهای شب یلداست


در چشمت از حضور کبوترها 


هر لحظه مثل صحن حرم غوغاست


رنگین کمان عشق اهورایی 


از پشت شیشه دل تو پیداست


فریاد تو تلاطم یک طوفان


آرامشت تلاوت یک دریاست


با ما بدون فاصله صحبت کن

 
ای آن که ارتفاع تو دور ازماست

 
 
"قیصر امین پور"

دل نوشته

 


بر بلندای دل

خودبینی، دیدن خود نیست ؛

 

خودبینی، ندیدن دیگران است ...



"گیله مرد "

 

این قافله ی عمر عجب میگذرد . . .

بر بلندای دل


 

نتوان گفت که این قافله وا می ماند

 

خسته و خفته از این خیل جدا می ماند


این رَهی نیست که از خاطره اش یاد کنی


این سفر همره تاریخ به جا می ماند


دانه و دام در این راه فراوان امّا

مرغِ دل سیر زِ هر دام رها می ماند

 

می رسیم آخر و افسانه یِ واماندنِ ما

همچو داغی به دلِ حادثه ها می ماند

 

بی صداتر زِ سکوتیم ولی گاهِ خروش

نعره ی ماست که در گوشِ شما می ماند

بروید ای دلِتان نیمه که در شیوه ی ما


مرد با هر چه ستم هرچه بلا می ماند

لَیْلَةُ الْقَدْرِ خَیْرٌ مِّنْ أَلْفِ شَهْرٍ ...




بر بلندای دل

 

آنانکه عابدند ؛ به وقت اذان خوشند


 

آنانکه زاهدند ؛ به یک تکه نان خوشند

از هر دو تا نگار یکی ناز می کند


عشاق روزگار یکی در میان خوشند

نانی که می پزند به همسایه میرسد


این خانواده با خوشی دیگران خوشند


این سفره دارها که شدم میهمانشان

 

بعد ازبیا، برو ست، ولی با بمان خوشند

ما می خوریم و اهل کرم شکر میکنند


 

با این حساب بیشتر از میهمان خوشند

جانی بگیر و در عوضش هیچ هم نده



عشاق با معامله های گران خوشند


 

با اخم خویش راه فرار مرا ببند


 

صیاد اگر علیست همه با کمان خوشند